بستند خلايق به تماشاي رُخت صف
چشمانِ تو را هر که ببنيد، بکند کف
محتاجِ مسکّن نشود در تب و سردرد
وقتي که کسي ميکند از عشقِ تو مصرف
گفتم به دلم هست تمنّاي تو اي دوست
گفتي نه. برو اي پسرِ جلفِ مُزلّف
بيخود شدم از خويش و زدم دل به خيابان
يک دست به گيتار و به دستِ دگرم دف
گفتند حرام است. حرام. اين دف و گيتار
گفتم که خودم از برَم اي حضرتِ اشرف!
مجنونم و شرعاً حرجي نيست به مجنون
امثالِ مرا فقه ندانسته مکلّف
.
دل کندم از اين زندگي مسخره. خود را
انداختم از پنجرهي واحدِ همکف!
محمّد عابديني
1398/2/21
درباره این سایت